Diary



سلام.از پست قبلم چند ساعت میگذره.با مامانم پاشدیم و رقصیدیم.امیدوارم که سر حرف بابام لج کنه و یکم به خودش بیاد.

از مامانم که بگذریم میرسیم به خود من.

واقعا میخوام بدونم که من چیم؟برای خانوادم،دوستام،

اصلا و اصلا در مخیله ام نمیگنجید که خواهرم اینطور نسبت به من بدجنس باشه

یه سری رفتارا هست که مثلا خود من در مقابل غریبه ها دارم.مثل یه گارده که منو ساده فرض نکنن و ازم سواستفاده نکنن.اما این رفتار فقط برا غریبه هاست.من برا خانوادم همچین حسی رو تجربه نمیکنم.

اصلا انتظارشو نداشتم وقتی اومدم پست بزارم دیدم صفحه چت خواهرم و دوستش تو جیمیلش بازه و چطور از من گفته که دوستمو دعوت کردم خونه و باهاش تو اتاق حرف میزنیم و اون میاد برا ما کار میکنه.خیلی واضح تو یه جمله گفته بود که کیفشو اون میکنه حمالیشو من! میگفت چند بار خواستم برم حالشو بگیرم ولی مامانم نذاشت

من بقیه رو نمیدونم اما از کل دنیا خیلی این خواهرمو دوس دارم.اصلا فکر نمیکردم اینطور رفتاری بکنه.منچهار ساله که از دنیا بریدم.هیچ کدوم از دوستام برام نموندن.از دنیا هیچی ندارم.نه تونستم وارد دانشگاه بشم نه سرکار میرم نه با دوستام ارتباط دارم.حتی من از خونه هم ندرتا رفتم بیرون.

گاهی از خودم میپرسم که چطور دیوونه نشدم!

حالا این من تنها بعد حدود ده سال دوستشو دعوت کرد خونه اشون.شاید کسی باورش نشه من 21 سالمه چون هنوز مث بچه ها چشمم به مامانمه تا ازش اجازه بگیرم.شاید خیلی وقت بود میخواستم دوستمو تو خونه ببینم اما همیشه ترس از خانوادم و نظراتشون جلوی منو گرفته.اما اینبار مامانم خودش پیشنهاد داد که زینب دوستم بیاد خونه.

خدا شاهده که چقدر ذوق داشتم برا اینکه مامانم اوکی داده و حتی برا دوستم تدارک ناهار دیده.وقتی من برا کلاس صبح خونه نبودم خواهرم جای من زحمت کشیده خونه رو جمع کرده.چقدر ازشون ممنون بودم و چقدر زبانی تشکر کردم وقتی زینب میرفت دستشویی یا مامانم صدام میکرد چایی ببرم.برا اینکه منو پیش دوست صمیمیم سربلند کردن.اینکه بهم ارزش دادن.

اما اینا همه پوسته ماجرا بود.در باطن همه این کارو با اکراه و تا حدی به اجبار انجام شد.این وسط فقط دل مامانم یکم به حال تنهایی و حال بدم سوخت.

باز هم ازشون ممنونم.ولی یهو یه پرده کلفت از جلو چشمم رفت کنار

تو فرهنگ منه ساده لوح لطف خانواده همیشه کار بی منته.

اما در واقعیت تو هر چی بزرگتر بشی دیگ تورو متعلق به خونه نمیدونن و لطف بی منت در حقت نمیکنن

درست مثل یه غریبه میشی براشون کم کم تا وقتی که کلا از اون خونه بری و کاملا بشی یه غریبه

از همونا که من میبینمشون، میترسم از محبتم و سادگیم استفاده کنن

منم میشم همون غریبه براشون

و وقتی که هنوز 21 سالمه اینو خوب فهمیدم

اینم یه درس دیگه از بدی های روزگار

هیچ وقت گول ظاهر رو نخور و همیشه بدون تا ته دنیا خودتی و خودت

شاید تا همین امروز تصورم این بود که ممکنه شوهر ایندم و بچم منو از ته دل نخوان اما خانوادم بخصوص خواهرم واقعا دوسم دارن

الان برام تصور خنده داریه

تا ته دنیا تنها باش رفیق.اما ای کاش از اول با تنهایی انس میگرفتیم.

خیلی سخته که یک شبه تمرین تنهایی بکنی برای همه عمرت.اما شدنی تر از این نداریم

ته زندگی هم مرگه که بازم تنهاییه سهمته

پس بهش عادت کن


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبسایت دکتر هاشم دوست fanosvct translat غمخانه دل shur 19648693 filedanesh 105655270 negineslkavir ژئودالامپر